زاغچه



امروز یکی از بدترین روزهای عمرمه . احساس میکنم هر چیزی که تو قلبم بود رو از دست دادم.

یاسر عزیزم معلق و در حال سقوط به چاهیه که خودش فکر میکنه شاید به من هم فکر کرده ولی این تلاش بزدلانه کاری از پیش نمیبره . نیاز دارم که باشه . دیروز تمام کاری که میتونستم کردم تا بهش بفمونم چقدر دوستش دارم و جز اون نمیتونم با کسی زندگی کنم .

تماما گریه بود این روزها . اردیبهشت برای من با اشک شروع شد .و نمیدونم چطور تموم میشه .

امین بیچاره . احتمالا خدا اگه وجود داشته باشه انتقام غصه هاشو از من میگیرهمن بد کردم به اون. این داستان احتمالا 4 تا جنازه خواهد داشت.

 

چی بگم.فرار کردم که حتی ذره ای هم منو نخونه . دریغ کنم.

منتظر بودن وصبر کردن کار خیلی سختی شده برام . دلم میخواد برم زیر یه لایه ی دیگه از زندگی نفس بکشم .

تو چه میدونی که خواستن توی این همه سال چه دردی داره وقتی حتی واسه یکبار هم بغلش نکردی اما خواب بغل کردنشو دیدی.

اینطور قلب همو میشکنیم و باز نفس میکشیم

قلبم درد میکنه.


آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها